روزی، اتوبوس خلوتی در حال حرکت بود. پیرمردی با دسته گلی زیبا روی یکی از صندلی ها نشسته بود. مقابل او دخترکی جوان قرار داشت که بینهایت شیفته زیبایی و شکوه دسته گل شده بود و لحظه ای از آن چشم برنمیداشت. زمان پیاده شدن پیرمرد فرا رسید. قبل از توقف اتوبوس در ایستگاه، پیرمرد از جا برخواست، به سوی دخترک رفت و دسته گل را به او داد و گفت: متوجه شدم که تو عاشق این گل ها شدهای. آنها را برای همسرم خریده بودم و اکنون مطمئنم که او از اینکه آنها را به تو بدهم خوشحال تر خواهد شد. دخترک با خوشحالی دسته گل را پذیرفت و با چشمانش پیرمرد را که از اتوبوس پایین می رفت بدرقه کرد و با تعجب دید که پیرمرد به سوی دروازه آرامگاه خصوصی آن سوی خیابان رفت و کنار نزدیک در ورودی نشست.
هنگام غروب بود و آماده برگشتن به مقر. از صبح كار كرده بوديم و هيچ شهيدى خودش را نشان نداده بود. همين مسئله بر خستگى مان افزوده بود. وسايل را جمع كرده بوديم كه برويم. خورشيد، پشت ارتفاع 146 فكه، سرخ مى شد و پائين مى رفت. در كنار من، «شمس الله مهدوى» از بچه هاى آذربايجان مى آمد. پاسدار وظيفه لشكر 27 بود و خدمتش را در تفحص مى گذراند. متوجه شدم مهدى سرجايش ايستاد. بدون هيچ حركتى. من هم ايستادم. برگشتم به طرفش و گفتم:
- براى چى وايسادى؟ راه بيفت بريم، شب شد...
او حركت كرد. ولى نه به طرفى كه ما مى رفتيم. برگشت طرف محلى كه كار مى كرديم. تعجب كردم. با خودم گفتم حتماً چيزى جدا گذاشته، به همين خاطر گفتم: «كجا مى رى؟» با حالتى خاص گفت: «يك دقيقه صبر كن...».
ما سوار ماشين شديم و آماده حركت. خيلى عجيب بود. رفت و بيل به دست گرفت و شروع كرد به كندن زمين. جايى خاص را مى كند. خنده اى كردم و به شوخى گفتم: «بابا جون... اشتباه كرد، ولش كن بيا، چيزى گيرت نمياد.»
ولى او همچنان بيل مى زد، يك دفعه صدا زد: «بياييد... اينجا... يك شهيد...» اول فكر كرديم شوخى مى كند. ولى تا بحال سابقه نداشت كسى در مورد پيدا كردن شهيد شوخى كند. همه از ماشين پريديم پايين. جلو كه رفتيم، ديديم راست مى گويد. استخوان هاى شهيدى در سرخى غروب نمايان بود. همه بيل به دست گرفتيم و در كمال احتياط شروع كرديم به كندن. طولى نكشيد كه پنج شهيد در كنار يكديگر يافتيم.
بعد از اينكه شهدا را برداشتيم تا آماده برگشتن شويم، رو به او كردم و چگونگى مسئله را پرسيدم، كه گفت:
- هنگامى كه با شما راه افتادم كه برويم، يك لحظه احساس كردم يك نفر دارد با انگشت به من اشاره مى كند كه برگردم. چند قدم رفتم جلو ولى دوباره ديدم دارد اشاره مى كند كه بيا. من هم تأمل نكردم و برگشتم تا جايى را كه نشان مى داد بکنم.
چند روزى بود كه «بهزاد گيجلو» سرباز تفحص، پاپيچ شده بود كه: «من خواب ديدم كنار آن جنازه عراقى كه چند روز پيش پيدا كردم، چند شهيد افتاده...»
دو - سه روز پيش از آن، در اطراف ارتفاع 146 يك جنازه پيدا كرديم كه لباس كماندويى سبز عراقى به تن داشت. پلاك هم داشت كه نشان مى داد عراقى است. ظاهراً بهزاد خواب ديده بود كه كسى به او مى گفت در سمت راست آن اسكلت عراقى چند شهيد دفن شده اند.
آن شب گيجلو ماند پهلوى بچه هاى نيروى انتظامى و ما برگشتيم مقر. فردا صبح كه برگشتيم، در كمال تعجب ديديم درست سمت راست همان جنازه عراقى، پيكر پنج شهيد را خوابانده روى زمين. تا ما را ديد ذوق زده خنديد و گفت:
- بفرما آقا سيد، ديدى، هى مى گفتم يك نفرى توى خواب به من ميگه سمت راست اون جنازه عراقى رو بكنيد، چند تا شهيد خاك شده است، من ديگه طاقت نياوردم و اينجا را كندم و اينها را پيدا كردم.
آن روز صبح زود گيجلو تنها به محل آمده و زمين را زيرورو كرده بود و پنج شهيد پيدا كرد. همه شهدا هم پلاك داشتند .
شخصی روستایی خدمت شیخ رسید و سؤال کرد: «زنی حامله فوت کرده و حملش زنده است؛ آیا باید شکم این زن را پاره کرده و طفل را بیرون بیاوریم و یا این که با آن حمل، او را دفن کنیم»؟ شیخ پاسخ داد: «با همان حمل او را دفن کنید»!
آن مرد برگشت. در میان راه دید سواری از پشت سر میتازد و میآید، چون نزدیک رسید، گفت: «ای مرد، شیخ فرموده است که شکم آن زن را پاره کرده و طفل را بیرون آورده و زن را دفن کنید». آن مرد چنین کرد.
پس از چندی ماجرا را برای شیخ نقل کردند. شیخ فرمود: «من کسی را نفرستادم و معلوم است که آن شخص صاحب الامر (عج) بوده است. حالا که در احکام شرعیه خطا میکنم، همان بهتر که دیگر فتوا ندهم». لذا به خانه رفت و در خانه را بست و بیرون نیامد و پاسخ مراجعین را نمیداد.
تا اینکه از سوی حضرت ولی عصر(عج) توقیعی (نامهای) برای شیخ بیرون آمد با این مضمون که: «وظیفهی شماست که فتوا بدهید و وظیفهی ماست که شما را حمایت کرده و نگذاریم که در خطا بیافتید». پس از این دستور، شیخ بار دیگر بر مسند فتوا نشست.
نقل شده است که در مدت ۳۰ سال، ۳۰ توقیع از ناحیه مقدس امام عصر(عج) برای شیخ مفید صادر شد و در عنوان توقیع نوشته بود: «للاخ الاعز السدید الشیخ المفید» یعنی «برای برادر گرامی و استوار، شیخ مفید».
مى داد ؛ چنان که او را “حکیم الاولیاء” مى خواندند.
در جوانى با دو تن از دوستانش ، عزم کردند که به طلب علم روند. چاره اى جز این ندیدند که از شهر خود ، هجرت کنند و به جایى روند که بازار علم و درس ، در آن جا گرم تر است.
محمد ، به خانه آمد و عزم خود را به مادر خبر داد.
مادرش غمگین شد و گفت : اى جان مادر ! من ضعیفم و بى کس و تو حامى من هستى ؛ اگر بروى ، من چگونه روزگار خود را بگذرانم. مرا به که مى سپارى ؟ آیا روا مى دارى که مادرت تنها و عاجز بماند و تو دانشمند شوى ؟
از این سخن مادر ، دردى به دل او فرود آمد. ترک سفر کرد و آن دو رفیق ، به طلب علم از شهر بیرون رفتند.
مدتى گذشت و محمد همچنان حسرت مى خورد و آه مى کشید.
روزى در گورستان شهر نشسته بود و زار مى گریست و مى گفت : من این جا بى کار و جاهل ماندم و دوستان من به طلب علم رفتند. وقتى باز آیند ، آنان عالماند و من هنوز جاهل.
ناگاه پیرى نورانى بیامد و گفت : اى پسر!چرا گریانى ؟
محمد ، حال خود را باز گفت.
پیر گفت : خواهى که تو را هر روز درسى گویم تا به زودى از ایشان در گذرى و عالم تر از دوستانت شوى ؟
گفت : آرى ، مى خواهم.
پس هر روز ، درسى مى گفت تا سه سال گذشت. بعد از آن معلوم شد که آن پیر نورانى ، خضر (ع) بود و این نعمت و توفیق ، به برکت رضا و دعاى مادر یافته است.
اخیرا بانک ملی سامانه جدید همراه بانک بدون نیاز به نصب برنامه به صورت
غیر رسمی راه اندازی کرد . این سامانه با کد # 717 * بر روی همه مدل
گوشی قابل اجرا میباشد . البته فعلا غیر فعال میباشد و در آینده نزدیک به
صورت رسمی راه اندازی میشود .
شبی از شبها، شاگردی در حال عبادت و تضرع و گریه و زاری بود.
در همین حال مدتی گذشت، تا آنکه استاد خود را، بالای سرش دید، که با تعجب و حیرت؛ او را، نظاره می کند !
استاد پرسید : برای چه این همه ابراز ناراحتی و گریه و زاری می کنی؟
استاد گفت : سوالی می پرسم ، پاسخ ده؟
شاگرد گفت : با کمال میل؛ استاد.
استاد گفت : اگر مرغی را، پروش دهی ، هدف تو از پرورشِ آن چیست؟
شاگرد گفت: خوب معلوم است استاد؛ برای آنکه از گوشت و تخم مرغ آن بهره مند شوم .
استاد گفت: اگر آن مرغ، برایت گریه و زاری کند، آیا از تصمیم خود، منصرف خواهی شد؟
شاگردگفت: خوب راستش نه...!نمی توانم هدف دیگری از پرورش آن مرغ، برای خود، تصور کنم!
استاد گفت: حال اگر این مرغ ، برایت تخم طلا دهد چه؟ آیا باز هم او را، خواهی کشت، تا از آن بهره مند گردی؟!
شاگرد گفت : نه هرگز استاد، مطمئنا آن تخمها، برایم مهمتر و با ارزش تر ، خواهند بود!
استاد گفت :
پس تو نیز؛ برای خداوند، چنین باش!
همیشه تلاش کن، تا با ارزش تر از جسم ، گوشت ، پوست و استخوانت؛ گردی.
تلاش کن تا آنقدر برای انسانها، هستی و کائنات خداوند، مفید و با ارزش شوی
تا مقام و لیاقتِ توجه، لطف و رحمتِ او را، بدست آوری .
خداوند از تو گریه و زاری نمی خواهد!
او، از تو حرکت، رشد، تعالی، و با ارزش شدن را می خواهد و می پذیرد،
نه ابرازِ ناراحتی و گریه و زاری را.....!
با بهاران روزی نو می رسد
وما همچنان چشم به راه روزگاری نو.
اکنون که جهان و جهانیان مرده اند
آیا وقت آن نرسیده است که مسیحای موعود سررسد؟
ویحی الارض بعد موتها...
سید مرتضی آوینی
الهی !
نه من آنم که زفیض نگهت چشم بپوشم
نه توآنی که گدا راننوازی به نگاهی
دراگربازنگردد نروم بازبه جایی
پشت دیوار نشینم چوگدا بر سر راهی
کس به غیر تو نخواهم چه بخواهی چه نخواهی
باز کن در که جز این خانه مرا نیست پناهی...
.: Weblog Themes By Pichak :.