مقیم لندن بود، تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود و کرایه را می پردازد. راننده بقیه پول را که برمی گرداند ۲۰ سنت اضافه تر می دهد!
می گفت :چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست سنت اضافه را برگردانم یا نه؟
آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست سنت را پس دادم و گفتم آقا این را زیاد دادی …
گذشت و به مقصد رسیدیم .
موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت آقا از شما ممنونم .
پرسیدم بابت چی ؟
گفت می خواستم فردا بیایم مرکز شما مسلمانان و مسلمان شوم اما هنوز کمی مردد بودم.
وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم .
با خودم شرط کردم اگر بیست سنت را پس دادید بیایم . فردا خدمت می رسیم!
تعریف می کرد : تمام وجودم دگرگون شد
حالی شبیه غش به من دست داد .
من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام اسلام را به بیست سنت می فروختم!!
حسین را برده بودند بیمارستان برای جراحی، نمیگذاشتند او را بیهوش کنند؛ پرستار میگفت ما او را بیحس کردیم و جراحی شروع شد؛ لبان حسین همهاش تکان میخورد؛ بعد از عمل جراحی او به حالت نیم خیز، سجده کرد و بعد متوجه شدیم که در تمام مدت، «زیارت عاشورا» میخواند؛ او خود را به آب انداخته بود تا راه را برای عبور بقیه رزمندهها باز کند و بر اثر شلیک گلوله دشمن زخمی و در بیمارستان به شهادت رسید...
سدير صيرفى میگويد:
من با سه نفر از صحابه محضر امام صادق(ع) رسيديم، ديديم آن بزرگوار بر روى خاك نشسته و مانند فرزند مرده جگر سوخته گريه مى كرد. آثار حزن و اندوه از چهره اش نمايان است و اشك، كاسه چشمهايش را پر كرده بود و چنين مى فرمود:
سرور من غيبت (دورى) تو خوابم را گرفته و خوابگاهم را بر من تنگ كرده و آرامشم را از دلم ربوده. آقاى من غيبت تو مصيبتم را به مصيبتهاى دردناك ابدى پيوسته است.
گفتم:خدا ديدگانت را نگرياند اى فرزند بهترين مخلوق! براى چه اين چنين گريانى و از ديده اشك مى بارى؟چه پيش آمدى رخ داده كه اين گونه اشك مى ريزى؟
حضرت آه دردناكى كشيد و با تعجب فرمود:
واى بر شما، سحرگاه امروز به كتاب جفر نگاه میكردم و آن كتابى است كه علم منايا و بلايا و آنچه تا روز قيامت واقع شده و مىشود در آن نوشته شده، درباره تولد غائب ما و غيبت و طول عمر او دقت كردم.و همچنين دقت كردم درگرفتارى مؤمنان آن زمان و شك و ترديدها كه به خاطر طول غيبت او كه در دلهايشان پيدا مىشود و در نتيجه بيشتر آن ها از دين خارج مى شوند و ريسمان اسلام را از گردن برمیدارند... اينها باعث گريه من شده است...
بانو!روز میلاد تو، کبوترانه مهمان حرمت می شوم، دانه های عشق از صحن و سرایت برمی چینم و دور تا دور گنبد طلایی ات می گردم و این گونه جشن می گیرم.
پیش از خورشید، گنبد طلایی توست که هر روز طلوع می کند.
صبح شهر قم مدیون توست؛ مدیون خورشیدی که شب نیز بر فراز شهر آشکار است.
روز میلاد تو، کبوترانه مهمان حرمت می شوم.
جشنی است که همه در آن دعوتند؛ کوچک و بزرگ، پیرو جوان؛ دور تا دور حرم تو چرخ می زنند و چرخ می زنند و نگاه مهربان و نوازشگر تو، پر و بال دلشان را نوازش می کند.
زیارت نامه خواندنِ این روز، حال و هوای دیگری دارد.
روز میلاد توست و تو روشنی به ما هدیه می دهی و ما با دستانی پر از روشنی، از این حُسن بازمی گردیم؛ با دل هایی که در حوضچه چشمانمان با آب دیده تطهیر شده است.
روز میلاد تو هر روز در ما تکرار می شود، ای تکرار روشنی در روح و روان ما!
مثل بهار، ناگهان می رسی همه پنجره ها را به آغوش باغچه ها می کشانی.
با آمدنت، بهار بر شانه ابرها می ایستد و همه درختان گمشده را فریاد می زند.
وقتی از تو می نویسم، کلمات می خواهند از خوشحالی بال در بیاورند.
تو که متولد شدی، خاک، خشکسالی را فراموش کرد و همه شعرها شکوفه دادند.
تو که آمدی، آسمان در حاشیه امن لبخندهای تو به باران نشست و صدایت را همه رودخانه ها آواز کردند تا در گوش همه درختان بخوانند.
تو که آمدی، همه ترانه ها عاشقانه شدند و شعرها از لبخند شروع شدند. تو که لبخند زدی همه آیینه ها شکوفه دادند و خاک درخت شد و شعله ها باران رحمت.
راز خون را جز شهدا در نمییابند.
گردش خون در رگهای زندگی شیرین است، اما ریختن آن در پای محبوب شیرینتر است و نگو شیرینتر، بگو بسیار بسیار شیرینتر است.
راز خون در آنجاست که همهی حیات به خون وابسته است.
اگر خون یعنی همهی حیات و از ترک این وابستگی دشوارتر هیچ نیست، پس بیشترین از آن کسی است که دست به دشوارترین عمل بزند.
راز خون در آنجاست که محبوب، خود را به کسی میبخشد که این راز را دریابد.
و آن کس که لذت این سوختن را چشید، در این ماندن و بودن جز ملالت و افسردگی هیچ نمییابد.
قلمی از شهید مرتضی آوینی
همه دوست دارند که به بهشت بروند
امــا کسـی دوســـــت نــدارد که بــمیــــــــــــــــرد
بهشت رفتن جرأت مردن می خواهد...
و شهدا چه زیبا تفسیر کردند جرأت را...
(متن زیر بر گرفته از ترجمه ی آزاد آیات قرآن کریم است)
نامه ای از سوی پروردگار به همه انسان ها
سوگند به روز وقتی نور می گیرد و به شب وقتی آرام می گیرد که من نه تو را رها کرد هام و نه با تو دشمنی کردهام
( ضحی 1-2)
افسوس که هر کس را به تو فرستادم تا به تو بگویم دوستت دارم و راهی پیش پایت بگذارم او را به سخره گرفتی.
(یس 30)
و هیچ پیامی از پیام هایم به تو نرسید مگر از آن روی گردانیدی.
(انعام 4)
و با خشم رفتی و فکر کردی هرگز بر تو قدرتی نداشته ام
(انبیا 87)
و مرا به مبارزه طلبیدی و چنان متوهم شدی که گمان بردی خودت بر همه چیز قدرت داری.
(یونس 24)
و این در حالی بود که حتی مگسی را نمی توانستی و نمی توانی بیافرینی و اگر مگسی از تو چیزی بگیرد نمی توانی از او پس بگیری
(حج 73)
پس چون مشکلات از بالا و پایین آمدند و چشمهایت از وحشت فرورفتند و تمام وجودت لرزید چه لرزشی، گفتم کمک هایم در راه است و چشم دوختم ببینم که باورم میکنی اما به من گمان بردی چه گمان هایی .
( احزاب 10)
تا زمین با آن فراخی بر تو تنگ آمد پس حتی از خودت هم به تنگ آمدی و یقین کردی که هیچ پناهی جز من نداری، پس من به سوی تو بازگشتم تا تو نیز به سوی من بازگردی ، که من مهربانترینم در بازگشتن.
(توبه 118)
وقتی در تاریکی ها مرا به زاری خواندی که اگر تو را برهانم با من میمانی، تو را از اندوه رهانیدم اما باز مرا با دیگری در عشقت شریک کردی
.(انعام 63-64)
این عادت دیرینه ات بوده است، هرگاه که خوشحالت کردم از من روی گردانیدی و رویت را آن طرفی کردی و هروقت سختی به تو رسید از من ناامید شدهای.
(اسرا 83)
آیا من برنداشتم از دوشت باری که می شکست پشتت؟
(سوره شرح 2-3)
غیر از من خدایی که برایت خدایی کرده است ؟
(اعراف 59)
پس کجا می روی؟
(تکویر26)
پس از این سخن دیگر به کدام سخن می خواهی ایمان بیاوری؟
(مرسلات 50)
چه چیز جز بخشندگی ام باعث شد تا مرا که می بینی خودت را بگیری؟
(انفطار 6)
مرا به یاد می آوری ؟ من همانم که بادها را می فرستم تا ابرها را در آسمان پهن کنندو ابرها را پاره پاره به هم فشرده می کنم تا قطره ای باران از خلال آن ها بیرون آید و به خواست من به تو اصابت کند تا تو فقط لبخند بزنی، و این در حالی بود که پیش از فرو افتادن آن قطره باران، ناامیدی تو را پوشانده بود.
(روم 48)
من همانم که می دانم در روز روحت چه جراحت هایی برمی دارد ، و در شب روحت را در خواب به تمامی بازمی ستانم تا به آن آرامش دهم و روز بعد دوباره آن را به زندگی برمی انگیزانم و تا مرگت که به سویم بازگردی به این کار ادامه می دهم.
(انعام 60)
من همانم که وقتی می ترسی به تو امنیت میدهم.
(قریش 3)
برگرد، مطمئن برگرد، تا یک بار دیگر با هم باشیم.
(فجر 28-29)
تا یک بار دیگه دوست داشتن همدیگر را تجربه کنیم.
(مائده 54)
شیطان می خواست که خود را با عصر جدید تطبیق بدهد، تصمیم گرفت وسوسههای قدیمی و در انبار ماندهاش را به حراج بگذارد.
در روزنامهای آگهی داد و تمام روز، مشتری ها را در دفتر کارش پذیرفت.
حراج جالبی بود! سنگهایی برای لغزش در تقوا، آینههایی که آدم را مهم جلوه میداد، عینکهایی که دیگران را بیاهمیت نشان میداد.
روی دیوار اشیایی آویخته بود که توجه همه را جلب میکرد: خنجرهایی با تیغههای خمیده که آدم میتوانست آنها را در پشت دیگری فرو کند، و ضبط صوتهایی که فقط غیبت و دروغ را ضبط می کرد.
شیطان رو به خریدارها فریاد می زد: «نگران قیمت نباشید! الان بردارید و هر وقت داشتید، پولش را بدهید.»
یکی از مشتریها در گوشهای دو شیء بسیار فرسوده دید که هیچکس به آنها توجه نمیکرد. اما خیلی گران بودند. تعجب کرد و خواست دلیل آن اختلاف فاحش را بفهمد.
شیطان خندید و پاسخ داد:
«فرسودگیشان به خاطر این است که خیلی از آن ها استفاده کردهام. اگر زیاد جلب توجه می کردند، مردم میفهمیدند چه طور در مقابل آن مراقب باشند. با این حال قیمت شان کاملاً مناسب است. یکی شان `شک`است و آن یکی `عقدة حقارت`. تمام وسوسههای دیگر فقط حرف میزنند، این دو وسوسه عمل می کنند.
ﻣﺮﺣﻮم ﺣﺎج ﻣﺤﻤﺪ اﺳﻤﺎﻋﯿﻞ دوﻻﺑﯽ
در ﺗﻌﺒﯿﺮی زﯾﺒﺎ از وظﺎﯾﻒ ﻣﻨﺘﻈﺮان در دوران ﻏﯿﺒﺖ ﻣﯽﻓﺮﻣﺎﯾﺪ:
ﭘﺪری ﭼﮫﺎر ﺗﺎ ﺑﭽﻪ را ﮔﺬاﺷﺖ ﺗﻮی اﺗﺎق و ﮔﻔﺖ اﯾﻦﺟﺎ را ﻣﺮﺗﺐ ﮐﻨﯿﺪ ﺗﺎ ﻣﻦ ﺑﺮﮔﺮدم
ﺧﻮدش ھﻢ رﻓﺖ ﭘﺸﺖ ﭘﺮده. از آنﺟﺎ ﻧﮕﺎه ﻣﯽﮐﺮد ﻣﯽدﯾﺪ ﮐﯽ ﭼﻪ ﮐﺎر ﻣﯽﮐﻨﺪ، ﻣﯽﻧﻮﺷﺖ ﺗﻮی ﯾﮏ ﮐﺎﻏﺬی ﮐﻪ ﺑﻌﺪ
ﺣﺴﺎب و ﮐﺘﺎب ﮐﻨﺪ
...
ﯾﮑﯽ از ﺑﭽﻪھﺎ ﮐﻪ ﮔﯿﺞ ﺑﻮد، ﺣﺮف ﭘﺪر ﯾﺎدش رﻓﺖ. ﺳﺮش ﮔﺮم ﺷﺪ ﺑﻪ ﺑﺎزی. ﯾﺎدش رﻓﺖ ﮐﻪ آﻗﺎش ﮔﻔﺘﻪ ﺧﺎﻧﻪ را ﻣﺮﺗﺐ
ﮐﻨﯿﺪ
ﯾﮑﯽ از ﺑﭽﻪھﺎ ﮐﻪ ﺷﺮور ﺑﻮد ﺷﺮوع ﮐﺮد ﺧﺎﻧﻪ را ﺑﻪ ھﻢ رﯾﺨﺘﻦ و داد و ﻓﺮﯾﺎد ﮐﻪ ﻣﻦ ﻧﻤﯽﮔﺬارم ﮐﺴﯽ اﯾﻦﺟﺎ را ﻣﺮﺗﺐ ﮐﻨﺪ
ﯾﮑﯽ ﮐﻪ ﺧﻨﮓ ﺑﻮد، ﺗﺮﺳﯿﺪ. ﻧﺸﺴﺖ وﺳﻂ و ﺷﺮوع ﮐﺮد ﮔﺮﯾﻪ و ﺟﯿﻎ و داد ﮐﻪ آﻗﺎ ﺑﯿﺎ، ﺑﯿﺎ ﺑﺒﯿﻦ اﯾﻦ ﻧﻤﯽﮔﺬارد، ﻣﺮﺗﺐ
ﮐﻨﯿﻢ
اﻣﺎ آﻧﮑﻪ زرﻧﮓ ﺑﻮد، ﻧﮕﺎه ﮐﺮد، رد ﺗﻦ آﻗﺎش را دﯾﺪ از ﭘﺸﺖ ﭘﺮده. ﺗﻨﺪ و ﺗﻨﺪ ﻣﺮﺗﺐ ﻣﯽﮐﺮد ھﻤﻪﺟﺎ را
ﻣﯽداﻧﺴﺖ آﻗﺎش دارد ﺗﻮی ﮐﺎﻏﺬ ﻣﯽﻧﻮﯾﺴﺪ
ھﯽ ﻧﮕﺎه ﻣﯽﮐﺮد ﺳﻤﺖ ﭘﺮده و ﻣﯽﺧﻨﺪﯾﺪ. دﻟﺶ ھﻢ ﺗﻨﮓ ﻧﻤﯽﺷﺪ. ﻣﯽداﻧﺴﺖ ﮐﻪ آﻗﺎش ھﻤﯿﻦ ﺟﺎﺳﺖ
ﺗﻮی دﻟﺶ ھﻢ ﮔﺎھﯽ ﻣﯽﮔﻔﺖ اﮔﺮ ﯾﮏ دﻗﯿﻘﻪ دﯾﺮﺗﺮ ﺑﯿﺎﯾﺪ ﺑﺎز ﻣﻦ ﮐﺎرھﺎی ﺑﮫﺘﺮ ﻣﯽﮐﻨﻢ
آن ﺑﭽﻪ ﺷﺮور ھﻤﻪ ﺟﺎ را ھﯽ ﻣﯽرﯾﺨﺖ ﺑﻪ ھﻢ، ھﯽ ﻣﯽدﯾﺪ اﯾﻦ ﺧﻮﺷﺤﺎل اﺳﺖ، ﻧﺎراﺣﺖ ﻧﻤﯽﺷﻮد
وﻗﺘﯽ ھﻤﻪ ﺟﺎ را رﯾﺨﺖ ﺑﻪ ھﻢ، آن وﻗﺖ آﻗﺎ آﻣﺪ.
ﻣﺎ ﮐﻪ ﺧﻨﮓ ﺑﻮدﯾﻢ، ﮔﺮﯾﻪ و زاری ﮐﺮده ﺑﻮدﯾﻢ، ﭼﯿﺰی ﮔﯿﺮﻣﺎن ﻧﯿﺎﻣﺪ. او ﮐﻪ زرﻧﮓ ﺑﻮد و ﺧﻨﺪﯾﺪه ﺑﻮد، ﮐﻠﯽ ﭼﯿﺰ ﮔﯿﺮش آﻣﺪ
زرﻧﮓ ﺑﺎش.
ﺧﻨﮓ ﻧﺒﺎش.
ﮔﯿﺞ ﻧﺒﺎش
ﺷﺮور ﮐﻪ ﻧﯿﺴﺘﯽ اﻟﺤﻤﺪالله.
ﮔﯿﺞ و ﺧﻨﮓ ھﻢ ﻧﺒﺎش
ﻧﮕﺎه ﮐﻦ ﭘﺸﺖ ﭘﺮده رد آﻗﺎ را ﺑﺒﯿﻦ و ﮐﺎر ﺧﻮب ﮐﻦ؛
ﺧﺎﻧﻪ را ﻣﺮﺗﺐ ﮐﻦ، ﺗﺎ آﻗﺎ ﺑﯿﺎﯾﺪ.
.: Weblog Themes By Pichak :.